هم‌قافیه با باران

بر شیشه ی غرورِ دلم پا گذاشت...رفت

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۲ ب.ظ
بر شیشه ی غرورِ دلم پا گذاشت...رفت
دربین راه نیمِ مرا جا گذاشت... رفت

تنها سری تکاند و...هزاران سوال را
در زیر آفتاب معما گذاشت ...رفت

من را که عاشقانه کنارش قدم زدم
در کوچه های حادثه تنها گذاشت...رفت

این بغضِ سر نبسته ی دنباله دار را
در لا به لای هق هقِ شب ها گذاشت رفت

کوتاه تر دوباره ز "دیوارِ" من ندید
از عشق هرچه بود به "حاشا" گذاشت...رفت

من که حلول "بهمنِ" دردم چهار فصل
تنها به پشت گرمیِ "سرما" گذاشت...رفت
 
"امشب غنیمتی که در آن بوده ایم را"
در حسرتِ رسیدنِ فردا گذاشت...رفت

رویای ناتمام....پر از "خطِ - - - فاصله"
تا ناکجا میان "من- - -و- - -ما" گذاشت رفت

مهلت نداد..."لکنتِ" من نیمه کاره ماند
گفتم که دوس "تَ تَ تَ تَت دا"...گذاشت رفت

او رفت...نه...تمامِ مرا برد با خودش
او ماند...نه...تمامِ خودش را گذاشت....رفت

ظهیر مومنی
۹۵/۰۲/۱۵
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران