بعضی اوقات از همین بالای سرِ ما چیزی میآید و میگذرد
دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ
بعضی اوقات
از همین بالای سرِ ما
چیزی میآید و میگذرد
نه حتی که با شتاب، خیلی هم آهسته، آرام،آشنا
مثلا سایهیِ ابری، کبوتری، پارهیِ کاغذی خوابآلود ...
ابر میآید و میگذرد
ابرِ آسوده انگار از سیبِ خود سوخته سخن میگوید
کبوتر میآید و میگذرد
کبوترِ خسته انگار از انارِ خشکیده خبر میدهد
کاغذِ کهنه هم میآید و میگذرد
اما کاغذِ کهنه
از هیچ مشقِ خط خوردهای خبر ندارد.
من هم هنوز همین جا میان همین اوقاتِ آشنا
هی آهسته با خود سخن میگویم
هی آرام به سایهسارِ چیزهایی در هوا نگاه میکنم:
کاش تو از باران سخن میگفتی، ابرِ آسوده
کاش تو از آسمان سخن میگفتی، کبوترِ خسته
کاش تو از بادبادک و از خنده،
از خاطراتِ کودکان سخن میگفتی، کاغذِ کهنهیِ خوابآلود
چرا بعضی اوقات چیزی هیچ سرِ جای ممکنِ خود نیست؟
پس تکلیف من این همه ترانه چه میشود؟
سید علی صالحی
۹۳/۱۰/۲۲