بفرما؛ آخرش این شد؛ هزاران شهر دور از هم
سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ب.ظ
بفرما؛ آخرش این شد؛ هزاران شهر دور از هم
دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم
خیالت خام شد؛بردند از ما مهربانی را
حواست پرت شد؛خشکید باغ عشقمان کم کم
فراق اینجاست می بینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده ؛ خاطر جَم
از آن وقتی که خودخواهی به دنیامان فرود آمد
گمانم غصه ی دوری نشسته در دل آدم
تو گفتی راستی را دوست می داری ولی آخر ـ
تمام قول هایت شد ؛ شبیه منحنی ها ؛ خَم
پُر از زهرند انگاری عسل ها در نبود ِ تو
شراب ناب هم انگار مخلوط َ ست با یک سَم
پس از تو حال من خوبست؛یک تصویر میخواهی؟
شبیه ساعتی بعد از وقوع زلزله در بَم
جواد مزنگی
دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم
خیالت خام شد؛بردند از ما مهربانی را
حواست پرت شد؛خشکید باغ عشقمان کم کم
فراق اینجاست می بینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده ؛ خاطر جَم
از آن وقتی که خودخواهی به دنیامان فرود آمد
گمانم غصه ی دوری نشسته در دل آدم
تو گفتی راستی را دوست می داری ولی آخر ـ
تمام قول هایت شد ؛ شبیه منحنی ها ؛ خَم
پُر از زهرند انگاری عسل ها در نبود ِ تو
شراب ناب هم انگار مخلوط َ ست با یک سَم
پس از تو حال من خوبست؛یک تصویر میخواهی؟
شبیه ساعتی بعد از وقوع زلزله در بَم
جواد مزنگی
۹۵/۰۲/۱۴