بَلَم آرام چون قویی سبکبار
يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ب.ظ
بَلَم آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر کارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت
شفق بازی کنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت
به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان پارو زنان بر سینه ی موج
بَلَم می راند و جانش در بَلَم بود
صدا سر داده غمگین در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود
«دو زلفونت بُوَد تار رُبابم»
«چه می خواهی از این حال خرابم »
«تو که با مو سر یاری نداری »
«چرا هر نیمه شو آیی به خوابم»*
درون قایق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد
صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان می خواند سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت
«تو که نوشم نئی نیشم چرایی؟»
«تو که یارم نئی پیشم چرایی؟»
«تو که مرهم نئی ریش دلم را
«نمک پاش دل ریشم چرایی؟»*
خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پیش می راند
چراغی کورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت:
«چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی»*
جوان نالید زیر لب به افسوس
«که یک سر مهربونی، درد سر بی»*
فریدون توللی
به نرمی بر سر کارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت
شفق بازی کنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت
به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان پارو زنان بر سینه ی موج
بَلَم می راند و جانش در بَلَم بود
صدا سر داده غمگین در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود
«دو زلفونت بُوَد تار رُبابم»
«چه می خواهی از این حال خرابم »
«تو که با مو سر یاری نداری »
«چرا هر نیمه شو آیی به خوابم»*
درون قایق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد
صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان می خواند سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت
«تو که نوشم نئی نیشم چرایی؟»
«تو که یارم نئی پیشم چرایی؟»
«تو که مرهم نئی ریش دلم را
«نمک پاش دل ریشم چرایی؟»*
خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پیش می راند
چراغی کورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت:
«چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی»*
جوان نالید زیر لب به افسوس
«که یک سر مهربونی، درد سر بی»*
فریدون توللی
۹۵/۰۳/۰۲