به برزخی که به چشم تو چشم می دوزد
به برزخی که به چشم تو چشم می دوزد
به خواب ناز که بی چشم باز بیدار است
به دوزخی که مرا از فتیله مى سوزد
به اضطراب که در سرفه هام بسیار است
*
به روز، روز که مى خواستم به شب برسد
به جان، به جان که نمى خواستم به لب برسد
به روزها که تورا پا به پای من مردند
به انتظار که تا پای مرگ دشوار است
*
به قرص ماه تو بر انحنای این شانه
و رخت های تو روی طناب این خانه
به نیمه شب که شبی دیر مى رسد از راه
به قرص خواب که تا صبح زود بیدار است
*
به راه رفتن من در مدارى از همه سو
که مى کشد همه سو را به راه رفتن او
به راه رفتن او، راه را گرفتن او...
به راه رفته که فرسنگ ها گرفتار است
*
به هیچ چیز مگر چشم های قهوه ای ات
در آستانه ی در چشم های قهوه ای ات
به کافه ای که اگر چشم های قهوه ای ات...
مرا بتلخ که فنجانم از تو سرشار است
*
به این دو چشم که خوابی قشنگ مى بینند
همین دو چشمه که خواب نهنگ مى بینند
نهنگ تشنه که دریا به دوش آمده است
نهنگ خسته که از تنگ بسته بیزار است
*
به من رسیده ام از راه باز کن در را
نپرس کیست، و آنگاه بازکن در را
به جان که در ببرم با تو.... باتو از دیوار
به جان که در گرو اش در اسیر دیوار است
*
از این عطش که مرا بی تو بر نمى تابد
و چارپایه که یک پایه هم نمى خوابد
از این اتاق که اصرار مى کند کافی ست
به این طناب که در گردنم تلنبار است
حسین صفا