به تو سلام میکنم کنار ِ تو مینشینم
به تو سلام میکنم کنار ِ تو مینشینم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا میشود.
اگر فریاد ِ مرغ و سایهی ِ علفام
در خلوت ِ تو این حقیقت را بازمییابم.
خسته، خسته، از راهکورههای ِ تردید میآیم.
چون آینهئی از تو لبریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد
نه ساقهی ِ بازوهایات نه چشمههای ِ تنات.
بیتو خاموشام، شهری در شبام.
تو طلوع میکنی
من گرمایات را از دور میچشم و شهر ِ من بیدار میشود.
با غلغلهها، تردیدها، تلاشها، و غلغلهی ِ مردد ِ تلاشهایاش.
دیگر هیچ چیز نمیخواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبام ای آفتاب
و غروبات مرا میسوزاند.
من به دنبال ِ سحری سرگردان میگردم.
□
تو سخن میگوئی من نمیشنوم
تو سکوت میکنی من فریاد میزنم
با منی با خود نیستم
و بیتو خود را در نمییابم
دیگر هیچ چیز نمیخواهد، نمیتواند تسکینام بدهد.
اگر فریاد ِ مرغ و سایهی ِ علفام
این حقیقت را در خلوت ِ تو بازیافتهام.
حقیقت بزرگ است و من کوچکام، با تو بیگانهام.
فریاد ِ مرغ را بشنو
سایهی ِ علف را با سایهات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانهی ِ من
مرا با خودت یکی کن.
احمد شاملو