بین دلشوره های زندگی مون
بین دلشوره های زندگی مون
پی چادر سیاه، لباسِ سفید
یه روزایی با خواهرم میریم
توی بازار شهر واسه خرید
ترس، اما رفیق راه منه
آخه از هر شلوغی بیزارم
از همون بچگیم یه جور عجیب
توی بازار دلهره دارم
توو شلوغی مراقبم که یه وقت
به نگاهای اون و این نخوره
توی بازار... بین نامحرم
زبونم لال یه وقت زمین نخوره
توی یه ازدحام پاش لرزید
جایی که آدما همه هستن
خواهرم تا روی زمین افتاد
اهل بازار چشما رو بستن
خانوما دورشو گرفتن تا
راحت از رو زمین بلند بشه
دستشون بی بلا نذاشتن که
سوژه واسه بگو_بخند بشه
صلواتی بلند بفرستید...
پیر زن وان یکاد واسش خوند
یادش افتاد اول صفره
گرد و خاکای چادرش رو تکوند
بغض راه گلوی ما رو گرفت
خواستیم تا مدام گریه کنیم
به دل هر دوتایی مون افتاد
واسه بازار شام گریه کنیم
واسه اون لحظهای که زینب رو
توی بازار شام آوردن
اهل بازار! چشمتون روشن
شامیا آبروتونو بُردن
کینهای های زخم خورده حق
دشمنای علی همه اومدن
کسی که داغ دیده رو باید
تسلیت گفت، ولی کنایه زدن
برگ گلهای داغدیده کجا
زخم گل بوسه های چوب کجا؟!
راه بازار نیم ساعته رو...
اول صبح کجا غروب کجا؟!
کسی دیده_شنیده اینو بگن
که بیفته آتیش به جون بهشت
بیا خواهر باید بریم روضه
بقیه قصه رو نمیشه نوشت
حسین صیامی