بی خبر می گذری معرکه پا می گیرد
يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ق.ظ
بی خبر می گذری معرکه پا می گیرد
دود این حادثه در چشم تو جا می گیرد
عطر گیسوی تورا باد چوبا خود ببرد
غنچه ها جامه دران ،شیخ عبا می گیرد
گیرم ای ماه که پنهان شده ای در دل ابر
موج دریاست که از نور بقا می گیرد
در دل آینه ها نقش تو ناپیدا نیست
آخر از حسن تو آیینه جلا می گیرد
برمدارتوبه گردش همه ی مردم شهر
که به یُمن قدمت شهر شفا می گیرد
آه از عشق که چون دام نهانی ست به دشت
هم به یک لحظه عجب مرغ رها می گیرد
ابتدا دانه و سرسبزی و آوای نسیم
انتها بال تورا تیر قضا می گیرد
گریه ی نیمه شبم را چو فلک می شنود
فارغ از حیله گری رنگ عزا می گیرد
کوهی از سنگ بلوری و تورا نیست جواب
با همه داد و فغان اوج صدا می گیرد
دل شکستن هنری نیست حذر کن که دمی
از غم سینه ی ما قلب خدا می گیرد
مرتضی برخورداری
۹۴/۱۱/۲۵
چه شعر قشنگی! :)