تا اشک در چشمان و بغضی در گلو مانده
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۶ ب.ظ
تا اشک در چشمان و بغضی در گلو مانده
انگیزه ی کافی برای گفتگو مانده
مهمان من هستی، اگر چه سفره ام خالیست
از باده ی دیشب گمانم در سبو مانده
شاید گذشته مثل زهری تلخ بود اما
آینده چون راهی نرفته پیش رو مانده
ای کاش جای "خاطراتت" می شد امشب را_
با من بمانی، بر دلم این آرزو مانده
باید که را این بار دنبال تو بفرستم؟
پیش خودم قدری برایم آبرو مانده
هرچند در قلبت برایم ذره ای جا نیست
این بار هم بازی بده خود را، بگو مانده
سورناجوکار
۹۵/۰۳/۲۹