توی اتاقی روی تختش جابجا می شد..
توی اتاقی روی تختش جابجا می شد..
دل تنگی امشب حسّ آرامش نمی ذاره
به شیشه ی مشروب رو میزش نگاهی کرد
لعنت به احساسی که از دیوار می باره
یک پیک رو با تلخی کنیاک بالا رفت..
پهلو به پهلو شد.. خدایا داشت غش می کرد
چشماش روی عکس تو گوشیش وا می خورد
بد بود حالش.. پیک آخر بدترش می کرد
تو استکانش تلخی سیگار رو تف کرد :
دو در دوی آشغال این دنیا چه غم باره..
لعنت به روزایی که هیچش مثل آدم نیست
لعنت به جمعه های این تقویم پتیاره...
دیگه زمین و آسمون هم زیر پاهاش بود
مثل یه بودایی تو وهم نیروانا که
فک می کنه لبریز جادوشه تموم شهر
ارزش نداره بی وفایی های دنیا که..
تازه به حسّ داش آکل دید مرجان رو
با گریه های حسرتش.. در عالم مستی..
"ای کاش! پائیزی ترین بارانِ حسّت رو...
بی وقفه، روی قلب من رگبار می بستی"
اصلا نفهمید این که می گیره نفس هاشه
یک سگ نشسته توی ذهنش گاز می گیره
اصلا نمیشه قلب عاشق رو که کاریش کرد
فردا دوباره از سر نو باز می گیره..
علی نیاکوئی لنگرودی