تو از عشیرهی اشکی، من از قبیلهی آهم
شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ
تو از عشیرهی اشکی، من از قبیلهی آهم
تو از طوایف باران، من از تبار گیاهم
تو آبشار بلوری، تو آفتاب حضوری
طلوع روشن نوری، در آسمان پگاهم
به جستوجوی نگاهت، هزار دشت عطش را
گذشتهاند پریشان، قبیلههای نگاهم
قلندران تبسم، نشستهاند چه غمگین
کنار خیمة سبز نگاههای تو با هم
کدام وادی شب را در آرزوت گذشتم
که دستهات گلی را نکاشت بر سر راهم
شکستهبالترینم، مگر پرندهی مهرت
به سوی کوچ بخواند، از این کرانه مرا هم
محمدرضا ترکی
۹۴/۰۶/۱۴