تو با لبخند خود احوال غمها را پریشان میکنی بانو!
تو با لبخند خود احوال غمها را پریشان میکنی بانو!
تمام خاطرات تلخ را شیرین و جبران میکنی بانو!
تو مضمون بلند و شور شعرم بودی و هستی
غزلهای مرا دامان کولیهای رقصان میکنی بانو!
چه کفری در سرت داری؟ چه اعجازی در اندامت؟
که ایمان مرا میسازی و یکباره ویران میکنی بانو!
چه بتهایی که با نام تو دادم دست ابراهیم لبخندت
دلم خوش بود آخر سر مرا با خود مسلمان میکنی بانو!
میان این همه شاعر فقط شعر مرا از حفظ میخوانی
نمیفهمم؛ مرا میخواهی اما باز کتمان میکنی بانو!
خسوف و ابر هم قدری جلوی ماه میماند؛ چرا بیخود،
خودت را لابهلای چادر مشکیت پنهان میکنی بانو!؟
به جای زل زدن حرفی بزن چیزی بگو ساکت نمان اینقدر
چه راحت واژه را پای سکوت خویش قربان میکنی بانو!
نفسهایت به من نزدیکتر، نزدیکتر، نزدیکتر شد... آه!
از این ساعت برایم زندگی را سخت و آسان میکنی بانو!
کجا ماهی به تنگی تنگ، از دریا قناعت کرده تا حالا؟
چرا پس جای دل دادن، به یک آغوش مهمان میکنی بانو!؟
رضا احسانپور