جاده ی وصل علی و فاطمه هموار بود
جاده ی وصل علی و فاطمه هموار بود
لحظه ی پرواز روح حیدر کرّار بود
رنگ خون شد دستمال زرد بر پیشانی اش
یعنی اینکه جوشش زخم سرش بسیار بود
گوشه ی خانه به سر قرآن گرفته زینبش
بر لبش امّن یجیب و ذکر استغفار بود
چند باری از سر شب تا سحر از حال رفت
بس که او آماده ی رفتن به سوی یار بود
بعد زهرا روز خوش هرگز ندید آقای ما
در گلویش استخوان و بین چشمش خار بود!
یک نگاهش بر حسین و زینب و عبّاس بود
یک نگاه دیگرش هم بر در و دیوار بود
غصّه ی خانه نشینی و غم سی ساله اش
پیش چشمش می گذشت و غرق این افکار بود
ماجرای کوچه و روی کبود فاطمه
مثل یک دیوار خانه بر سرش آوار بود
زیر لب می گفت آن چیزی که جانم را گرفت
ضربه ی تیغ عدو نه ... ضربه ی مسمار بود
آمد استقبال او با شاخه ی گل، فاطمه
روی دستش محسن شش ماهه ی خونبار بود
خوب شد رفت و دگر با چشم پر خونش ندید
زینب بی معجر او راهی بازار بود
محمد فردوسی