خدا میخواست قدر تو به پنهانی عیان باشد
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ب.ظ
خدا میخواست قدر تو به پنهانی عیان باشد
هزاران پرده افتاده که قبر تو نهان باشد
مشیّت ظرف تقدیر تو ای شان عجل بی شک
خدا می خواست تا هر چه تو میخواهی همان باشد
تو قبل از خلقت دنیا و بعد از خلقت نورت
به ظرفیت وجودت صابر از هر امتحان باشد
فدک چیزی نبوده، نه فلک ملک شما بانو
یکی از باغ های کوچکت هفت آسمان باشد
چشیده میوه ای نارس، رسیده تا مقامی که
امین اللهیِ جبریل طعم قوره های تاکتان باشد
بماند باطن لاهوتی ات، در سیر ناسوتی
شروعت انتهای روحیِ لاهوتیان باشد
تو حتی گردنِ توحیدشان حق داشتی باید
اطاعت از تو طوقِ گردن پیغمبران باشد
چنان کیفیتی ریزد ز قوسِ طرز تعظیمت
که طاق آفرینش از رکوع تو کمان باشد
چنان بر تو تفاخر می کند حق، حق بده بانو
که انگشت ملائک از تعجب بر دهان باشد
نگنجد در خیالِ وهم حتی درک ذات تو
اگر اندازه ی صد عمر این دنیا زمان باشد
به کسوت سایه اندازد عدم در سایه ی لطفت
وجود هرچه موجود است تحت ظلِ آن باشد
به ربط کاف و نون بی شک چنین شانی که می دانم
مقامی جز تو ممکن نیست حائل در میان باشد
بچرخد با نگاهت آسیاب آفرینش تا
میان سفره ی رزق دو عالم از تو نان باشد
خمیدن غیرت شرم است در سیمای آیینه
جوانی پیر اینجا صورت پیری جوان باشد
خمیده دست بر پهلو به کوچه پا کشیدی تا
نبینی دست های شوهرت در ریسمان باشد
ادا شد سجده ی تعفیری ات با نیمی از صورت
شتاب ضربه ی چپ دست وقتی ناگهان باشد
نمانده از تو غیر از پوستی بر استخوان چیزی
که روی شانه هایی مهربان بار گران باشد
غریبانه به روی شانه ی تابوت شب رفتی...
خودت می خواستی تا که مزارت بی نشان باشد
ظهیر مومنی
هزاران پرده افتاده که قبر تو نهان باشد
مشیّت ظرف تقدیر تو ای شان عجل بی شک
خدا می خواست تا هر چه تو میخواهی همان باشد
تو قبل از خلقت دنیا و بعد از خلقت نورت
به ظرفیت وجودت صابر از هر امتحان باشد
فدک چیزی نبوده، نه فلک ملک شما بانو
یکی از باغ های کوچکت هفت آسمان باشد
چشیده میوه ای نارس، رسیده تا مقامی که
امین اللهیِ جبریل طعم قوره های تاکتان باشد
بماند باطن لاهوتی ات، در سیر ناسوتی
شروعت انتهای روحیِ لاهوتیان باشد
تو حتی گردنِ توحیدشان حق داشتی باید
اطاعت از تو طوقِ گردن پیغمبران باشد
چنان کیفیتی ریزد ز قوسِ طرز تعظیمت
که طاق آفرینش از رکوع تو کمان باشد
چنان بر تو تفاخر می کند حق، حق بده بانو
که انگشت ملائک از تعجب بر دهان باشد
نگنجد در خیالِ وهم حتی درک ذات تو
اگر اندازه ی صد عمر این دنیا زمان باشد
به کسوت سایه اندازد عدم در سایه ی لطفت
وجود هرچه موجود است تحت ظلِ آن باشد
به ربط کاف و نون بی شک چنین شانی که می دانم
مقامی جز تو ممکن نیست حائل در میان باشد
بچرخد با نگاهت آسیاب آفرینش تا
میان سفره ی رزق دو عالم از تو نان باشد
خمیدن غیرت شرم است در سیمای آیینه
جوانی پیر اینجا صورت پیری جوان باشد
خمیده دست بر پهلو به کوچه پا کشیدی تا
نبینی دست های شوهرت در ریسمان باشد
ادا شد سجده ی تعفیری ات با نیمی از صورت
شتاب ضربه ی چپ دست وقتی ناگهان باشد
نمانده از تو غیر از پوستی بر استخوان چیزی
که روی شانه هایی مهربان بار گران باشد
غریبانه به روی شانه ی تابوت شب رفتی...
خودت می خواستی تا که مزارت بی نشان باشد
ظهیر مومنی
۹۵/۱۲/۲۵