خمیرت را به خون ماه ورزانید و در آنی
خمیرت را به خون ماه ورزانید و در آنی
تـــو را پیکر تراشیدند معماران یونانی !
تو را پیکر تراشیدند و از تن خستگی ها را
در آوردند با نوش دو فنجـــان چای سیلانی
حنا بستند گیسوی تو از خــون عمیق شب
کشیده چشم و ابروی تو را "محمود" ایرانی
بــرای رنگ چشمت جوهر دریا و جنگل را
چه زیبا ریخت در بوم نگاهت حضرت مانی
خمیرت تـا بخشکد داغ لب بود و تن خیس ت
از آن دم باز شد بازار گــــرم بوسه پنهــــانی!
تو را عرفان و عشق آموخت خواجه حافظ شیراز
سخن آموختـــی در محضر سعدی و خاقانــــی!
کشیده از ازل دوردهانت نقش بوسیدن :
نبات سرخ تحتانی نبـــات سرخ فوقانی!
تو شاگرد اول هر چه دروس دلبری هستی
تو استاد همه معشوق از عاشق گریزانی !
برید و دوخت با باد صبـــا پیراهنی از عشق
نشانده حسن بلقیس تو بر تخت سلیمانی
"زلیــــخا"دلبری گـــر از تــــو می آموخت میدانم
به عشقش جامه از تن می درید آن ماه کنعانی!
به محض دیدنت از جای برخیزند بیماران
بنا شد باتماشای تو طب دیده درمانی!!
چنین شوریدگی از نشئه ی سرشار چشم تو
کشانده عقل را تا خانــــه ی خواب زمستانــی
نصیب من چه کردی جز پریشانی و حیرانی
نصیب از تو چه بوده غیـــر حیرانی پریشانی
موافـــق با جهـــانــــی ساکت و ، منهــــای آدمهـــا
جهانی بی جنایت ، بی خیانت ، بی... که می دانی!