خوابش نبرد...خاطره ها را قطار کرد
پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ
خوابش نبرد...خاطره ها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ریخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سال ها...
یک چای تلخ ریخت کمی زهر مار کرد
فحشی نثار پنجره...مشتی نثار میز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد این که باید از این شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کوله بار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!
اصغر معاذی
۹۵/۰۴/۱۰