درختم گرچه گاهی چشم با افلاک دارم من
درختم گرچه گاهی چشم با افلاک دارم من
همیشه «ریشه» اما در نهاد خاک دارم من
بگو در سایه سارم دوست یا دشمن بیاسایند
نگویی تا که از «ایثار» خود امساک دارم من
خوشا بر جویباران خم شدن هایم که خوش سیری
در این آیینه های جاری ادراک دارم من
به سرمای زمستان نیز گُر می گیرم از مستی
که شولا ها به تن از پیچه های تاک دارم من
خزان فصل سبکباری است نه هنگام عریانی
از اینرو پیش تاراجش سری «بی باک» دارم من
زمستان چله ی خلوت نشینی با گل برف است
نپنداری که بی حکمت سری در لاک دارم من
ستون یادگاری های رنج و شادیم غم نیست
اگر از نیش چاقو ها به تن «صد چاک» دارم من
چه دستی میوه ام را چید و گم شد در میان مه
که یاد مبهمی زآن پنجه ی چالاک دارم من
نسیمی زد مرا امروز بر جان زخمه و روزی
میان کاسه ی ساز کسی پژواک دارم من
نیم «بازیجه» ی هر باد سرگردان صحرایی
اگرچه خویشی نزدیک با خاشاک دارم من
و شاید «کاوه» ای یک روز چوب بیرقم سازد
همانندی به ظاهر گرچه با «ضحاک» دارم من
و گر باید اجاق خانه ای را بر فروزم نیز
دلم گرم است کان «پایان آتشناک» دارم من
سپاس است این به پاس آفتاب و باد و بارانش
اگر «دست دعا» با آسمان پاک دارم من
حسین منزوی