دریا که خشک می شود از رقص حوت ها
دریا که خشک می شود از رقص حوت ها
ناقوسِ مرگ می شنوی در سکوت ها
زنده به گور می شود آوای سوت ها
پا می دهد به چتر قوافی قنوت ها
اثبات کن هر آنچه تویی در ثبوت ها
اینجا برادریِ تنی سخت ناتنی ست
از خونِ گرگ، پیرُهنی چشم روشنی ست
یوسف ز دستِ سردِ زنی گرمِ "خود/زنی"ست
بی خود ز خود شدی که چه؟! این اوج ماندی ست؟؟
تازه شروع می شود اینجا سقوط ها
هر قدر اختیار قَدَر را قضا نکرد
با جبر لب ز دانه ی گندم جدا نکرد
ثبابه را به نیلِ نگاهش عصا نکرد
معراج هم وفا به نبیِ خدا نکرد
آدم بهشت داده به پای هبوط ها
در خود هزار خاطره را دار می زنیم
یک بار حرفِ ساده و صد بار الکنیم
صد بار آهِ آینه...یک بار آهنیم
در پرتگاهِ عشق عَبَث تار می تنیم
از لطفِ همجواریِ با عنکبوت ها
در فالِ خال رفته و تبخال تر شدیم
فارغ ز حال، پر زده بی بال تر شدیم
پختیم هر چقدر ولی کال تر شدیم
در نایِ ناله ایم... اگر لال تر شدیم...
نی هرچه خشک، خوش به مزاج فلوت ها....
ظهیر مومنی