در دل غمی ندارد رندی که لاابالیست
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ
در دل غمی ندارد رندی که لاابالیست
دار و ندار درویش، یک کوزۀ سفالیست
دستش به میهمانی، اینقدر پر نبودهست
یک کوزه آب دارد، با سفرهای که خالیست!
دستم که پر ز پوچ است از راستقامتیهاست
پیچک شدن در این باغ، راز خجسته فالیست
بال شکستۀ من، تا بینهایتم برد
آری، بهار پرواز، فصل شکستهبالیست
یک کوزه پر نکردم، از چشمهسار مهتاب
در من همیشه جاری، صد چشمۀ زلالیست
امروز، در دل من، داغی جوانه میزد
یک لاله، گرم رویش، گویا در این حوالیست
گفتم: دل غریبم!؟ گفتی که: آشنا نیست؟
ذهنم هنوز مغشوش، زین پاسخ سؤالیست
چشم تو یک "دوبیتی"، گفت و به خاطرم ماند
شیرین و دلنشین است، شعری که ارتجالی است
ای برگ سبز یکدست، درویش جان! دمت گرم
هو حق بزن جوانمرد! پایان خشکسالیست
محمدعلی مجاهدی
۹۴/۰۶/۱۳