هم‌قافیه با باران

در ره صبح سوختم بس که چراغ دیده را

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ

در ره صبح سوختم بس که چراغ دیده را
دیدم و در نیافتم سر زدن سپیده را

دیده ی شب نخفته ام پنجره ای ست نیمه وا
تا به نظاره ایستد صبح ز ره رسیده را

هر سحر آفتاب را شوق به مشرق آورد
دل سوی شرق می کشد غربت غرب دیده را

مژده ی وصل چون رسد صبر و قرار می رود
خواب ز دیده می پرد بوی سحر شنیده را

بس که شده ست موج زن تنگدلی درین چمن
نیست امید وا شدن غنچه ی نودمیده را

زخمی تیغ زندگی جان ز اجل نمی برد
پای گریز کی بود صید به خون تپیده را

بار جهان ز دوش خود گرچه فرو گذاشتم
لیک امید راستی نیست قد خمیده را

یاد گذشته چون کنی حال ز دست می رود
در پی جست و جو مشو رنگ ز رو پریده را

گر دل روشنت بود قطع نظر ز رفته کن
چشم ز پی نمی دود اشک به رخ دویده را

مطلب اگر بزرگ شد خار و خس ره طلب
بستر پرنیان شود رنج سفر کشیده را

گر غم عشق را ز من کس بخرد به عالمی
کیست که رایگان دهد جنس به جان خریده را

موج ز خود رمیده ام در دل بحر پرخطر
شورش من ز جا برد ساحل آرمیده را

نیست عجب که پا کشد نقش قدم ز همرهی
بس که ز سر گرفته ام راه به سر رسیده را

محمد قهرمان

۹۵/۰۳/۰۲
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران