در سینه ام غمی ست که گفتن نمی توان
چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ
در سینه ام غمی ست که گفتن نمی توان
چون بغض غنچه ای که شکفتن نمی توان
سر می رود تلاطم خم نیز عاقبت
این راز را همیشه نهفتن نمی توان
تا صبح می چکد به دلم قطره قطره اشک
بر زخم، چون نمک زده، خفتن نمی توان
باید برای آینه ها چاره ای کنیم
با این همه غبار که رُفتن نمی توان
گیرم که لب به درددلی باز شد چه سود؟
آهی ست آتشین که شنفتن نمی توان...
قاسم اردکانی
۹۴/۰۵/۱۴