هم‌قافیه با باران

در شب قدر دلم با غزلی همدم شد

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ب.ظ

در شب قدر دلم با غزلی همدم شد
بین ما فاصله‌ها واژه به واژه کم شد

چهارده مرتبه قرآن که گرفتم برسر
حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می‌‌خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد

بعدهم پشت همان پنجره ی رویایی
چشم من، محو ضریحی که نمی دیدم شد

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم:
به فدای لب خشکت ! همه جا زمزم شد

روی سجاده ی خود یاد لبت افتادم
تشنه‌ام بود، ولی آب برایم سم شد

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد

من مسلمان شده مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد

سال‌ها پیر شدم در قفس آغوشت
شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

کاروان دل من بس که خراسان رفته است
تار و پود غزلم جاده ابریشم شد

سال‌ها شعر غریبانه در ابیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می‌خواندم
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهان مبهم شد

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز! که این قافیه «یاقائم» شد...

سید حمیدرضا برقعی

۹۴/۰۴/۱۴
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران