هم‌قافیه با باران

دست هایت لطف باران را حکایت می کند

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۶ ب.ظ

دست هایت لطف باران را حکایت می کند 

چشم تو پاکی دریا را روایت می‌کند 


روز روشن ناگهان شب می شود هنگام ظهر 

چادر مشکی تو وقتی دخالت می کند


ابر و باد و ماه و خورشید و فلک خواهان تو

کل دنیا بر سرت دارد رقابت می کند!


بید مجنون می شود وقتی نگاهش میکنی

آن طرف تر سرو دارد هی حسادت می کند 


خنده کردی،تلخْ شیرین شد وَ کوهْ عاقبت

می شود فرهاد،بی خود استقامت می کند


دور کن پروانه ها را از خودت، دق کرد گل

دائم از تنهاییش دارد شکایت می کند


علت از معلول ثابت می شود در فلسفه 

بودن تو بر نفس هایم دلالت می کند 


چشم هایم جز تو را اصلا نمی بینند و دل

از هر آن کس غیر تو احساس نفرت می کند


شعر هایم نذر ماندن در کنارت تا ابد 

نذرهایم را خدا حتما اجابت می کند! 


بیت آخر...مختصر...دو...دوس...تت...لکنت زبان

سر به زیریت مرا غرق خجالت می کند 


فرزاد نظافتی

۹۳/۱۲/۲۱
هم قافیه با باران

نظرات  (۱)

سلام زیبا بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران