دلا در سر عشق از سر میندیش
پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ق.ظ
دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزه گون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو می رو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مومن و کافر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چو تو دایم به پهنا می شوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیران تر میندیش
عطار
۹۵/۰۸/۲۷