دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
همه هستی تویی فیالجمله، این و آن نمیدانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرَم بر درِ وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جانْ شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سرِ زلف پریشانت
چه میخواهد ازین مسکینِ سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیازاری
چه می خواهی ازین مسکینِ سرگردان؟ نمی دانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذرّه سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کَت(که ات) خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حُرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذرّه، چو خورشیدْ آشکارایی
چرایی از منِ حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امّید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر منِ حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان، لیکن
نمیدانم چه میبینم منِ نادان؟ نمیدانم
همیدانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مهِ تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، «عراقی» پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی ازین زندان؟ نمیدانم...
عراقی