دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
تعلقاتِ جهان حکم نیسِتان دارد
نشد صدا هم از این کوچههای تنگ برون
از راه هوس چند دهی عرض محبت؟
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا!
در این دریا ز بس فرش است اجزای شکست من
بههرسو میروم، چون موج برخود مینهم پا را
فلک در خاک می غلتید از شرم سرافرازی
اگر می دید معراج ِ ز پا افتادنِ ما را
با ما نساخت آخِر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن
روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما
در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم
همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودی که نکرده ام برایت
ادب نه کسب عبادت نه سعی حق طلبی ست
به غیر خاک شدن هرچه هست بی ادبی ست
هر جزئم از شکست دلی موج می زند
من شیشه ریزه ام حذر از پای مالی ام
سفله با جاه نیزهیچکس است
مور اگر پر برآورد مگس است
نفسی چند جدا از نظرت میگردم
باز میآیم و بر گردِ سرت میگردم
بیدل