هم‌قافیه با باران

دل به هم دادن ما فلسفه اش دریا بود

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ق.ظ
دل به هم دادن ما فلسفه اش دریا بود 
گرچه این مشق فقط باب دل ِ صحرا بود 

من و تو سنگ ِ صبور ِ کس و ناکس شده ایم 
خود برای دل ِدیوانه ی خود بس شده ایم 

آنقدر با دل ِ بیچاره ی خود ساخته ایم 
که به کلی همه ی قافیه را باخته ایم 

زندگی بازی ِتلخی ست که می خشکاند
هرگُلی را که در این مزرعه می رویاند 

کاشکی معجزه ی عشق به باران برسد!
زندگی نیست !اگر عشق به پایان برسد 

من و تو ماه و پلنگیم جدا افتادیم 
دل بهم داده کجا تا به کجا افتادیم !

دست بردار برو دوروبرم پرسه مزن
کنج چشمان ترو دربه درم پرسه مزن 

نقش من نقش پلنگ است تو بی خواب مباش 
بوسه بر برکه مزن عاشق ِ بی تاب مباش

صبرم از کاسه ی بی حوصله سر رفت که رفت 
از قفس مرغ دل پرزده در رفت که رفت 

پدرم را به خداوند درآورده غمت 
نفسم تنگ شده از دم بی بازدمت 

چه بلاها که نیاورده خیالت به سرم 
چند وقتیست که از حال خودم بی خبرم 

چند وقتی ست که پیشانی من تب دارد 
آسمان جای شب و روز فقط شب دارد 

بال و پر دادمت افسوس خودم جا ماندم 
پشت این فاجعه ی دلهره،  تنها ماندم

هرقدر دور شدی آب تر از پیش شدم 
ذره ذره یخ ِ بی تاب تر از پیش شدم 

دست بردار از این کشتن ِ مردم،  عاشق !
آتش انداخته ای خرمن ِ گندم ، عاشق 

گونه ات سیب تر از سیب شده می خندی !
تا نظر می کنمت پنجره را می بندی 

گیس بر باد مده شعله کشان می سوزد 
هرکسی پاش بیفتد به میان می سوزد 

باید امشب من از این کوچه به باران بزنم
راه افتاده به عشقت به خیابان بزنم

به همان ثانیه ی دیدن روی تو قسم 
باید امشب من از این کوچه به دریا برسم 

سید مهدی نژادهاشمی
۹۴/۰۸/۱۸
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران