دل بی شکیب از غم فصل جدایی است
دل بی شکیب از غم فصل جدایی است
جان، بی قرار لحظه ی وصل خدایی است
این شامِ هجر نیست، که باشد شب وصال
این روزِ مرگ نیست، که روز رهایی است
این زهر نیست، شربتِ شیرین آرزوست
این کوزه نیست، چشمه ی حاجت روایی است
هرگز ننالم از غمِ بیگانه، ای دریغ
رنجی که من کشیده ام از آشنایی است
شد روزگارِ من، سپری سال های سال
با همسری، که شیوه ی او بی وفایی است
من در وطن غریبم و تنها، کسی نگفت
این شاهد شهید مدینه، کجایی است
یارانِ من، ز باغ وفا گل نچیده اند!
آیینِ مهرورزیِ آنان، ریایی است
در تنگنای سینه ی من، این دل صبور
آیینه ی مجسّمِ صبرِ خدایی است
دارم هزار عقده به دل، باز طبعِ من
مثل نسیم، عاشق مشکل گشایی است
*
فرمود با برادر خود: غنچه ی مرا
با خود بِبَر، که بوی خوش آشنایی است
تو باغبانِ گلشنِ عشق و شهادتی
این ارغوانِ عاشقِ من، کربلایی است
فردا که تیر، بوسه به تابوت من زند
بال و پرِ بلندِ عروجِ نهایی است
دانی که در بقیع چرا چلچراغ نیست؟
خورشید، بی نیاز ز هر روشنایی است
اشک ستاره، دسته گل تربت من است
شعر «شفق» اشاره ای از غربت من است
محمدجواد غفورزاده