دوباره حضرت سقا هوای دریا کرد
دوباره حضرت سقا هوای دریا کرد
درون مشک خودش یک قبیله دل جا کرد
دلش پر از غم و آتش ولی از ابروهاش
برای دلخوشی کودکان گره وا کرد
سوار اسب سفیدش شد و به دریا رفت
سکینه با نگرانی فقط تماشا کرد
که حیدرانه عمویش چطور می جنگید
که د رمیانه ی میدان چگونه غوغا کرد
رسید بر لب ساحل و جذر و مد شد آب
صدای آب عوض شد به یاد طفل رباب
همین که چشم عمو بر نگاه آب افتاد
نشست بر لب آب و به او تذکر داد
اگر بمیری از این شرم بهتر است ای آب
که موج میزنی و تشنه مانده طفل رباب
هزار شط فرات از نگاه او تر شد
شبیه مشک خودش روی ماه او تر شد
وزید مثل نسیمی به سمت نخلستان
شبیه باد بهاری و نم نم باران
کلاغ های زیادی به آسمان رفتند
چه تیر هاکه پریدند و از کمان رفتند
هلال شد به روی اسب و مشک در بر داشت
و تیر بر بدنش داشت گل می کاشت
که تیر تشنه رسیداز کمان یک نامرد
و راه را به دل نرم مشک پیدا کرد
همین که دشت ز خون مشک تر می شد
فضای کرب و بلاهم مدینه تر می شد
و بوی یاس کنار شریعه می پیچید
نگاه آخر سقا مدینه را می دید
که تیر آمد و در شرم چشم او جان داد
به قتل عاشق دلخسته عشق فرمان داد
عمود آمد و این قصه را دگرگون کرد
خسوف شد همه جارا شفق پر از خون کرد
محسن موسایی