دود گرفته است افق باز کجا سوخته؟
دود گرفته است افق باز کجا سوخته؟
آتش آه کسی باز کرا سوخته؟
خانه ای از خاطرات ساخته ام. خانه ای،
سقف و ستون ریخته صحن و سرا سوخته
باد به پتیارگی پیک چه دوزخ شده است؟
کز نفس اش هرچه گل در همه جا سوخته
این تل خاکسترین شعر من است آری این
همهمه ها ریخته زمزمه ها سوخته
«با»ی بهشت ترا نقطه ی برزخ نوشت
بین زنخدان و زلف خال سیاه سوخته!
عشق چه خوش گفت دوش با خرد خیره کوش:
پای تو چوبین و من یکسره پا سوخته
با همه عریانی اش در پس صد پرده بود
جامه ز جان کرده بود رند قبا سوخته
صاعقه با خرمنی گفت که: باز از منی!
آه که عمری دلم زین من و ما سوخته
سوخت نه عاصی همان زآتش عصیان که ماند
هم پر ابلیس و هم دست خدا سوخته
هر گل آتش بر او خرمنی از گل شده است
همچو خلیل آنکه در عین رضا سوخته
هیمه شدم _ جان و تن مستعد سوختن
تا تو بدانی چرا عشق مرا سوخته
خواهی ام اینسان بسوز خواهی ام آنسان بساز
من همه زآنِ توام سوخته ناسوخته
حسین منزوی