دوست داشتنت را از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم
مثل دانش آموزی که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند
صدای تو، عطرتو، نامه های تو
و شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی کنم بر برگه تقویم آخرین روز سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می چرخانمت
در زمستان کلاه پشمی قرمزی بر سرت می گذارم
که سردت نشود
و در پاییز، تنها بارانی ام را به تو می بخشم
بپوشش تا که خیس نشوی
و در بهار
رهایت می کنم تا بر چمن های تازه بخوابی
تا به صبحانه بپردازی
با گنجشک ها و ملخ ها
و در تابستان
تور کوچک ماهی گیری برایت می خرم
تا صدف ها و
مرغان دریایی و ماهیان بی نام را شکار کنی
تو را دوست دارم
و نمی خواهم تو را به خاطره های گذشته
و به حافظه قطارهای مسافربری پیوند دهم
تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز سفر می کند
بر رگ های دستم
تو آخرین قطار منی
و من، آخرین ایستگاه تو
تو را دوست دارم
و نمی خواهم تو را به آب یا باد
یا تاریخ های هجری و میلادی
و یا به جذر و مد دریا
و یا به ساعت های کسوف و خسوف، پیوند دهم
مهم نیست ستاره شناسان و
خطوط فنجان های قهوه، چه میگویند
دو چشمانت، به تنهایی بشارت دهنده اند
آن ها مسئول شادمانی این هستی اند
دوستت دارم
و می خواهم به حال و هوایم پیوندت دهم
تو را ستاره مدار زندگی ام قرار می دهم
می خواهم شکل واژه ها
و ابعاد کاغذ را به خود بگیری
تا هنگامی که کتابی را چاپ می کنم که مردم بخوانند،
تو را مانند گل در درون آن، بیابنن
می خواهم شکل دهانم شوی
تا وقتی که حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم بیابند
می خواهم شکل دستانم شوی
تا وقتی که به میز تکیه می دهم
تو را در میان دستانم در خواب ببینند
مانند پروانه ای در دستان کودکی
پیشه ای ندارم الا آیین پرستش تو
عشق آیین من است
تو آیین منی
عشق جولان میدهد بر پوستم
و در زیر پوستم تو جولان می دهی
و اما من
خیابان ها و پیاده روهای شسته از باران را
بر دوشم حمل می کنم
در جست و جوی تو
چرا به من و باران ایست می دهی؟ وقتی که می دانی
همه زندگی ام با تو در ریزش باران قرین شده است
و تنها حس من
حس باران است
چرا می ایستانی ام؟ وقتی که می دانی
تنها کتابی که بعد از تو می خوانم
کتاب باران است
تو را دوست دارم
این تنها شگردی است که آموخته ام
و دوست و دشمنم به آن حسادت می کنند
پیش از تو آفتاب و کوه ها و جنگل ها
سرگردان بودند
واژه ها سرگردان بودند و گنجشک ها سرگردان بودند
ممنونم که به مدرسه راهم دادی
ممنونم که الفبای عشق را به من آموختی
و ممنونم که پذیرفتی معشوقه ام باشی
نزار قبانی