دیدمت صبحدم در آخر صف، کوله سرنوشت در دستت
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ
دیدمت صبحدم در آخر صف، کوله سرنوشت در دستت
کولهباری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت
گرچه با آسمان در افتادی، تا که طرحی دگر دراندازی
باز این فالگیر آبلهرو، طالعت را نوشت در دستت
بس که با سنگ و گچ عجین گشته، تکّهچوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گِل بهسر برده، میتوان سبزه کشت در دستت
شب میافتد و میرسی از راه، با غروری نگفتنی در چشم
یک سبد نان تازه در بغلت، و کلید بهشت در دستت
کاش میشد ببینمت روزی، پشتِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن، قصّه سنگ و خشت، در دستت
بازیات را کسی بههم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی، خطّ یک سرنوشت، در دستت
محمدکاظم کاظمی
۹۵/۰۴/۰۳