دیگر به این جنازه امیدی نیست.
دیگر به این جنازه امیدی نیست.
حال بد مرا به خودم بسپار
تا تو به خود بیایی و برگردی،
آب از سرم گذشته و کار از کار
آن خانه ای که با تو بهشتم بود،
قبری شده است سرد و سکوت آلود
از خـانه ای که مثل تو می رقصید،
چیـــزی نمانده است بـــه جز آوار
دیرت نمی شود، غزلی بنشین،
یک استکان چای کنارم باش!
قد دو حبه قند به شیرینی،
از تلخــی همیشگــی ام بـردار...
بنشین که مثـــل تابلویی زیبا،
مبهوت در مکاشفه ات باشم
بنشین و بی خیال همه دنیا،
الماس های چشم مرا بشمار
چشمم پر از ترانه محزون است
یادآور گلایه ی مجنون است؛
لیلا ببین چقدر دلم خون است
از دست این زمانه ی لاکردار!
از اینکه روزها به خودم گفتم؛
بی عشق هم جهان جریان دارد...
از اینکه باز یاد تو افتاده...
هر شب -به خواب- آن من ناهشیار
از من به جرم اینکه منم روزی
خواهی گذشت و باز نخواهی گشت
حتـی خبـر نـمی شوی از عـکسم
در پــرچــم ِ سیاه به هر دیــوار!
عبدالمهدی نوری