دیگر گره خورده وجودم با وجودش
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ق.ظ
دیگر گره خورده وجودم با وجودش
محکم شده با ریشه هایم تار و پودش
روی تمام فرش های دست بافم
جا مانده رد پای رویای کبودش
سلول هایم را شبیه مشتی اسفند
پاشیده ام در آتش از بدو ورودش
باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟
وقتی به چشمم می رود هر روز دودش
آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته
حتی ترک هم بر ندارد در نبودش
از نارون های سر کوچه شنیدم:
می آید او؛ فرقی ندارد دیر و زودش
دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم
چون اصفهان از پاکی زاینده رودش
حسنا محمدزاده
محکم شده با ریشه هایم تار و پودش
روی تمام فرش های دست بافم
جا مانده رد پای رویای کبودش
سلول هایم را شبیه مشتی اسفند
پاشیده ام در آتش از بدو ورودش
باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟
وقتی به چشمم می رود هر روز دودش
آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته
حتی ترک هم بر ندارد در نبودش
از نارون های سر کوچه شنیدم:
می آید او؛ فرقی ندارد دیر و زودش
دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم
چون اصفهان از پاکی زاینده رودش
حسنا محمدزاده
۹۵/۰۳/۲۵