هم‌قافیه با باران

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن
ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

سعدی
۹۴/۱۱/۰۱
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران