رباب داشت قصه محسن می گفت
رباب داشت قصه محسن می گفت
که بابا ناله ی غریبی سر داد
دل رباب یه دفه آشوبی شد
تکونی خورد گهواره اصغر افتاد
بابا شنید صدای اصغرو گفت
جز تو کسی نمونده دوروبرم
لبات تَرَک تَرَک شده تشنه ای
قربون دندونای شیریت برم
تو آخرین ذخیره ی منیّ و
جز تو کسی نمونده توو لشکرم
رباب بیا وَ اِن یَکاد بخون که
مردی شده واسه خودش اصغرم
رفت میون لشکر و صدا زد
نیگاش کنین لباش مِثه کویره
بگیرینش از منو آبش بدین
آب بخوره یا نخوره میمیره
داداش رو دستای بابا تکون خورد
یه چیزی گفت به بابا مِثه یه راز:
بابا فدا سرت اگه تشنمه
به خاطر من به اینا رو ننداز
سه شُعبه شو توو چلّه ی کمون کرد
برای نوزادی که نصفه تیره
نمیدونست هدف کیه یکی گفت
پسر رو که زدی، پدر میمیره
ما توی خیمه ها بودیم ندیدیم
که بابا چی تو گوشه ی عباشه
فقط می دیدیم که داره با دستاش
یه چیزی رو به آسمون می پاشه
مردم هر قبیله ای مِثه گُل
بچه های کوچیکو بو می کنن
سر یه شیش ماهه مگه چقدره!
که توی اون نیزه فرو میکنند!
نوزادای شیعه هزار ساله که
روضه خونای محسنند و اصغر
توو اولین گریه هاشون میگن آب
توو اولین واژه هاشون میگن در
حامد عسکری