هم‌قافیه با باران

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،
دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،
می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

حسین منزوی

۹۶/۰۳/۱۶
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران