رهایم که نمیسازد همین کابوس وتکرارش
رهایم که نمیسازد همین کابوس وتکرارش
همین خواب پریشان و شب و اندوه و آزارش
پدر ناگفته می داند من این را خواندم امشب از
نگاهِ سر به دیوار و خجالت های بسیارش
حسین آرام میگرید که می فهمد سکوتم را
ولی زینب مرا کُشته ، مرا کُشته از اصرارش
به تن پیراهنی دارد که مادر برتنش کرده
لباسی که اناری بود رنگش ، نقشِ گلدارش
لباسی را که فضه بسکه شسته رنگ و رو رفته است
ولی پاره شده پهلویِ آن از جای مسمارش
نشسته با همان چادر که خاکِ کوچه را خورده
به یادِ مادرم اُفتاده ام امشب زِ دیدارش
میان کوچه بودم دستِ من در دست مادر بود
مرا می برد تا خانه مرا با حالِ بیمارش
سرِ راهم حرامی بود و راهی تنگ نالیدم
خداوندا نیفتد بر من و مادر سر و کارش
رسید و مادرم تا نامِ بابا بُرد از خشمش
لبِ خود را گزید و مُشت شد دستِ ستمکارش
به رویم چادر خود را کشید و خواست با چشمم
نبینم ضربِ سنگین را نبینم چشمِ خونبارش
یکی انداخت از خاک و یکی انداخت از پایش
یکی از چشمها زخم و یکی از چشمها تارش
به دوشم مادرم را می کشیدم گریه ام می گفت
خدایا هیچ طفلی را نساز اینسان گرفتارش
حسن لطفی