روزگارا قصد ایمانم مکن
روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه میگویم پشیمانم مکن
کبریای خوبی از خوبان مگیر
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیر
کج مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را
گر بدی گیرد جهان را سربسر
از دلم امید خوبی را مبر
چون ترازویم به سنجش آوری
سنگ سودم را منه در داوری
چونکه هنگام نثار آید مرا
حبّ ذاتم را مکن فرمانروا
گر دروغی بر من آرد کاستی
کج مکن راه مرا از راستی
پای اگر فرسودم و جان کاستم
آنچنان رفتم که خود میخواستم
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیث عشق گفتن دل نخواست
حشمت این عشق از فرزانگیست
عشقِ بی فرزانگی دیوانگیست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی ازو کوته شود
گر درین راه طلب دستم تهیست
عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست
روی اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او میخواستم
ره سپردم در نشیب و در فراز
پای هِشتم بر سرِ آز و نیاز
سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دستِ آرزو کوته نبود
آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم
تا چنین بیخواهشی آموختم
هر چه با من بود و از من بود نیست
دستو دل تنگاستو آغوشم تهیست
صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوهِ نومیدی مباد
پاره پاره از تنِ خود میبُرم
آبی از خونِ دلِ خود میخورم
من درین بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلی، انداختم
باختم، اما همی بُرد من است
بازیی زین دست در خوردِ من است
زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ یوسف است
از دو پیراهن بلا آمد پدید
راحت از پیراهنِ سوم رسید
گر چنین خون میرود از گُردهام
دشنهی دشنامِ دشمن خوردهام
سالها شد تا برآمد نام ِ مرد
سفله آنکو نام خوبان زشت کرد
***
سرو بالایی که میبالید راست
روزگارِ کجروش خم کرد و کاست
وه چه سروی! با چه زیبی و فَری!
سروی از نازکدلی نیلوفری
ای که چون خورشید بودی با شکوه
در غروبِ تو چه غمناک است کوه
برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنین پیرانهسر رفتی ز دست
خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت
توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم
این حدیثی دردناک است از قدیم
توبه کردی گر چه میدانی یقین
گفته و ناگفته میگردد زمین
تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ
توبهفرما را فزونتر باد ننگ
شبچراغی چون تو رشک آفتاب
چون شکستندت چنین خوار و خراب؟
چون تویی دیگر کجا آید به دست
بشکند دستی که این گوهر شکست
کاشکی خود مرده بودی پیش ازین
تا نمیمردی چنین ای نازنین!
شومبختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگِ یاران میکنم
آنکه از جان دوستتر میدارمش
با زبانِ تلخ میآزارمش
گرچه او خود زین ستم دلخونتر است
رنجِ او از رنجِ من افزونتر است
آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زیان دیدیم و او نابود شد
آتشی خاموش شد در محبسی
دردِ آتش را چه میداند کسی
او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چونِ خویش بِه داند جهان
بس که نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت
آن جهانِ خوبی و خیر بشر
آن جهانِ خالی از آزار و شر
خلقت او خود خطا بود از نخست
شیشه کی ماند به سنگستان درست
جانِ نازآیینِ آن آیینه رنگ
چون کند با سیلی این سیلِ سنگ؟
از شکستِ او که خواهد طرف بست؟
تنگی دست جهان است این شکست
***
پیشِ روی ما گذشت این ماجرا
این کری تا چند، این کوری چرا؟
ناجوانمردا که بر اندامِ مرد
زخمها را دید و فریادی نکرد
پیرِ دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنین افتاد حال؟
سینه میبینید و زخمِ خونفشان
چون نمیبینید از خنجر نشان؟
بنگرید ای خامجوشان بنگرید
این چنین چون خوابگردان مگذرید
آه اگر این خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد
چشمهاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افکنده از شرمِ جواب
آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینهها از کینهها انباشتن
آن چه بود؟ آن جنگ و خونها ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن
پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابهریز
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید
آنکه او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزندِ شماست
راه میجستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید
کجروان با راستان در کینهاند
زشترویان دشمنِ آیینهاند
آی آدمها صدای قرنِ ماست
این صدا از وحشتِ غرقِ شماست
دیده در گرداب کی وا میکنید؟
وه که غرقِ خود تماشا میکنید
ابتهاج