روزی که بـاغ عشــق پُراز التهــاب شـد
روزی که بـاغ عشــق پُراز التهــاب شـد
آن روز محشری شد و یوم الحساب شد
هُـرم عطش شـرر بـه گلستــان وحی زد
نبض زمیـن دچـار غـم و اضطراب شد
دریـا دلی که بـود علمـــدار معــرفت
سقّــا بـرای اهـل حــرم انتخاب شـد
مثل نسیــم از دل صحــرا عبــور کــرد
یک دشت لاله خیـز پر از عطر ناب شد
وقتی به یـاد لعـل لب غنچــه هـا فتــاد
دریـا دلی رسیـد بـه دریــا وآب شد
نـاگـاه ازشــرار غـم آن امیــر عشــق
"مـرغ هـوا و مـاهی دریـا کباب شد"*
وقتی که دست او چو علـم برزمیـن فتاد
گوئی که در زمیـن و زمـان انقلاب شد
یکباره آب مشک ز تیری به خـاک ریخت
دشتی ز اشک حســرت او پُر گلاب شد
از لحظــۀ فتــادن او بـر زمیــن، زمــان
یک لحظه ایستاد و سپس در شتاب شد
خورشید چون رسید به بالین مـاه خویش
یکبـاره آسمــان به ســر او خراب شد
دیگـر خبـر ز سـاقی لب تشنـه گـان نبود
دریـا به پیش دیــدۀ گلها سراب شد
گرآسمـان عشـق «وفـائی» منـّور است
مـاهی در آسمـان ادب آفتــاب شــد