زل زده آیینه بر چشمان ِسنگت
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ
زل زده آیینه بر چشمان ِسنگت
دلبری ها می کند روی قشنگت
دل به دریا داده ای گیسو به ساحل
خودکشی کرده خیالت را نهنگت
نیمه شب قصد شکار تازه داری
باز دارد می پرد پلک پلنگت
آمدم تا تیرس اما ندیدی ....
دل تهی کردم کم و بیش از درنگت
مانده ام حالا چه باید کرد باتو ...
مانده ام یک عمر را بیهوده لنگت
می روی تا دل ، دِل ِ من را نبینی
خواب جنگل را نیاشوبد تفنگت
می روی تا ناکجاآباد چشمم
هرچه کوشیدم نیاوردم به چنگت
دیگران را می کِشد آغوش بازت
سمت خود ، سهم من اما خلق تنگت
دوستت دارم تو ای بالانشین را ....
می شوم بازیچه ی الاکلنگت
مثل قمری دور تو باید بگردم ....
گرچه می ترسانی از قلاب سنگت
سید مهدی نژادهاشمی
۹۳/۰۹/۰۶