زل می زنم به آینه... می ترسم!
زل می زنم به آینه... می ترسم!
این چهره، شکل واقعی من نیست
این تخت، تخت ماست... ولی انگار
آغوش تو شبیه به قبلا نیست
زل می زنم به کاغذ و خودکارم
باید که شعر تازه ای از غم گفت
گفتی که شعر شاد بگو!! اما
من به خودم دروغ نخواهم گفت
تنهایی زمین و زمان جمع است
در چشم های قهوه ای خیسم
این درد را برای که باید گفت؟!
این شعر را برای چه بنویسم؟!
.
این داستان خنده ی یک بچه
با جیک جیک جوجه ی رنگی نیست
آغاز قصه، چیز قشنگی نیست
پایان قصه، چیز قشنگی نیست
این قصه ی شبانه ی بابا نیست
با اینکه توش جن و پری دارد
این قصه ی همیشگی درد است
از درد، درد بیشتری دارد!!
.
این قصه ی من است که می خوانم
با پنجره که بسته شده رویم
جذاب نیست شرح جنون! اما
من به خودم دروغ نمی گویم
زل می زنم به آینه ی غمگین
با برق تیغ، در وسط دستم
این شعر را برای خودم گفتم
من، آخرین مخاطب من هستم!
این شعر را که تلخ تر از تلخ است
در چشم های گیج تو حل کردم
گفتم: برو بخواب عزیز من!
از پشت بالشی که بغل کردم
بگذار تا خراب شود این شعر
با واژه ی غریب خودارضایی!
من سال هاست مثل خودم هستم
تنهام مثل واژه ی تنهایی...
.
سید مهدی موسوی