ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وانچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فرو مانده ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ور نه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه درگلزارهستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو راباماصبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعداز این روی مرا
ماه من درچشم عاشق آب هست وخواب نیست
جلوه صبح و شکر خند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی درملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی گرداب نیست
رهی معیری