سحر چون بوی پیراهن ز کوی یار میآید
پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۴۳ ب.ظ
سحر چون بوی پیراهن ز کوی یار میآید
به دل گفتم غنیمت دان که آن دلدار میآید
دو چشم خویش گریانم من از هجرش ولی امشب
به گوشم هاتفی گفتا مه بیدار میآید
دل بیمار را گفتم ز هجرش ناله کمتر کن
که بر دل میزند اخگر چو آن خمّار میآید
درِ اندوه میبندم از این پس بر سرای دل
که دل جای دگر نبود چوآن هوشیار میآید
به راه عشق میباید ره هموار پیمودن
ره هموار کی یابی که ره دشوار میآید
ز جانم تب فرو ریزد به سان ابر پاییزی
چو بر بالینم از حکمت نگارین یار میآید
ز مهروییش گویم من که یوسف بشکند نرخش
چو بدری روی دلدارم سر بازار میآید
گر از روی کرم دستی کشد بر جان بیمارم
دم عیساییش بر من مسیحا وار میآید
کنار دست دلدارم زلیخا نَرد میبازد
که شاهی مات میگردد رخش چون کار میآید
به شب «سیمرغ» از رویش ندارد حاجت نوری
که خورشید از رخ یارم خجین و خوار میآید
محمدحسن لقمانی
۹۳/۰۷/۱۰