سرم را نیست سامان جزتو، ای سامان من بنشین
جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ب.ظ
سرم را نیست سامان جزتو، ای سامان من بنشین
حریم جان مصفا کرده ام، در جان من بنشین
ز اوج آسمان آرزوها سربرآوردی
کنون ای مهر روشن در دل ایمان من بنشین
دوچشمم باز اما غیر تاریکی نمی بینم
شب تاریک من بشکاف و در چشمان من بنشین
بیا کز نور روی تو چراغ دل برافروزم
بیا تا بشنوی اندوه بی پایان من بنشین
به خوابم آمدی کز شوق رویت دیده نگشایم
سحر چون عطر گل آهسته برمژگان من بنشین
مرا عهد تو با جان بسته دارد رشته ی الفت
تو نیز ای دوست لختی بر سر پیمان من بنشین
مراهرگز نشاید تا تو را در شعر بسرایم
طبیبا، غمگسارا، از پی درمان من بنشین
سپیده کاشانی
۹۵/۱۰/۰۳