هم‌قافیه با باران

شاعری با طناب تنهایی

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ

شاعری با طناب تنهایی،

گوشه ای بی پناه می افتد

بعدِ چندین و چند قرن اینبار،

مومنی توی چاه می افتد

 

مثل بغضی شکسته می ماند،

درخودش ذره ذره می پوسد
یوسفی روی دامنش وقتی،

لکه هایی سیاه می افتد

 

باز هم آسمانمان ابری،

باز هم حرف حرف نامردیست
از زمینی که جای ماندن نیست،

سایه ای روی ماه می افتد

 

قصه هامان، همیشه دلگیرند،

شعرها را کسی نمیخواند
توی بطن تمام قافیه ها،

نفرت و بغض و آه می افتد

 

ساکتی مثل شهر بعد از جنگ،

ساکتم، مثل مَردِ بعد از مرگ
تا گلوله جواب پرسش هاست،

موجی از خون به راه می افتد

 

با سرانجام تلخ باید ساخت،

قصد محتوم سرنوشت این است
زیر سرمای هر زمستانی،

برگ سبز از گیاه می افتد

 

فصل آخر همیشه غمگین است،

ماه هم پشت ابر خواهد ماند
یوسف اما خلاف قصه ی قبل،
تا ابد...قعر چاه می افتد

 

پویا جمشیدی

۹۴/۰۴/۲۰
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران