شب و کابوس، از چَشمِ منِ کم سو نمی افتد
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۵ ب.ظ
شب و کابوس، از چَشمِ منِ کم سو نمی افتد
تـبِ من کم شده، امّـا تبِ بانـو نمی افتد
غرورم را شکسته خنده ی نا مَحرمی یا ربّ
چه دردی دارد آن کوچه، که با دارو نمی افتد
جماعت داشت می آمد، دلم لرزید می گفتم
که بیخود راهِ نامردی به ما اینسو نمی افتد
کشیدم قَدّ به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم
که حتی ردِّ بادِ سیلی اش، بر گونه می افتد
نشد حائل کند دستش، گرفته بود چادر را
که وقتی دست حائل شد، کسی با رو نمی افتد
به رویِ شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار
به خود گفتم خیالت تخت باشد، او نمی افتد
سیاهی رفت چشمانش، سیاهی رفت چشمانم
و گر نه اینقدر در کوچه، با زانو نمی افتد
میانِ خاک می گردیم و می گویم چه ضربی داشت!
خدایا گوشواره اینقدر آنسو نمی افتد!
دو ماهی هست کابوس است خوابِ هر شبم، گیرم
تبِ من خوب شد، امّا تبِ بانو نمی افتد
حسن لطفی
۹۳/۱۲/۱۴