هم‌قافیه با باران

شب چو بوسیدم لب گلگون او

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ق.ظ

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش

گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟

قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایقبان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش

مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را

لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند


رهی معیری

۹۴/۰۵/۱۲
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران