شهر، با حنجره ی پاره ی بی فریادش
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ
شهر، با حنجره ی پاره ی بی فریادش
شهر، با مردم از داغ دل خود شادش
خسته ام کرده! بگویید کجا بگریزم
که غبار از دل تنگم بتکاند بادش
دل من، این دل بی صاحب من آهویی ست
که سراسیمه دوان است پی صیادش
نذر کردم که شبی زائر خورشد شوم
بلکه تاریکی و وحشت برود از یادش
پر بگیرم به حریمش، که تسلی بخشد
دل غمگین مرا مسجد گوهرشادش
آن همه آینه در چشم پر از حیرت من
چون عروسی ست که دل می برد از دامادش
گرچه غم ریشه دوانده ست و تناور شده است
می کند دست حمایتگر او بنیادش
کفتری بود دلم، کنج قفس می لرزید
کردم امروز در آن صحن و سرا آزادش
بعد از این، لرزه بر این دل نتواند انداخت
شهر، با گزمه و داروغه و با جلادش...
محمدرضا طاهری
۹۵/۰۵/۲۳