شهر از همهمه ی مبهمِ انسان خالی است!
شهر از همهمه ی مبهمِ انسان خالی است!
جنگلی سرد که از حرفِ درختان خالی است!
لحظه ها زیرِ سر عقربه ها می گردند!
چه شروعی است که از نقطه ی پایان خالی است!
سر تکاندند دو عابر دو مترسک در باد...
حرکتِ جمجمه هایی که از ایمان خالی است
سفره وا کرده زنی پیرو، به من می نگرد!
من به آن سفره که از خاطره ی نان خالی است!
گریه از گردنه ی حوصله ام بالا رفت...
چشم چرخاندم و دیدم که خیابان خالی است!
گاه تنها ترم از تابلویی در باران
دل فراوان پُرو، دستی که فراوان خالی است!
گاه کوچکتر از آنم که بگویم، شاعر!
دستم از گرمیِ دستِ تو وُ، باران خالی است!
چشم می چرخد و می پرسد از این شهر تو را
باز از عرضِ شما، طول خیابان خالی است
پُر شدم از حتمِ حضور تو درونِ همه ام...!
دلم از غیر شما، از تو چه پنهان خالی است!
دیرو زود آمدنِ تو چه تفاوت دارد
تنِ یخ کرده ام از معجزه ی جان خالی است
سید محمدعلی رضازاده