هم‌قافیه با باران

شهر از همهمه ی مبهمِ انسان خالی است!

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

شهر از همهمه ی مبهمِ انسان خالی است!

جنگلی سرد که از حرفِ درختان خالی است!

لحظه ها زیرِ سر عقربه ها می گردند!

چه شروعی است که از نقطه ی پایان خالی است!

سر تکاندند دو عابر دو مترسک در باد...

حرکتِ جمجمه هایی که از ایمان خالی است

سفره وا کرده زنی پیرو، به من می نگرد!

من به آن سفره که از خاطره ی نان خالی است!

گریه از گردنه ی حوصله ام بالا رفت...

چشم چرخاندم و دیدم که خیابان خالی است!

گاه تنها ترم از تابلویی در باران

دل فراوان پُرو، دستی که فراوان خالی است!

گاه کوچکتر از آنم که بگویم، شاعر!

دستم از گرمیِ دستِ تو وُ، باران خالی است!

چشم می چرخد و می پرسد از این شهر تو را

باز از عرضِ شما، طول خیابان خالی است

پُر شدم از حتمِ حضور تو درونِ همه ام...!

دلم از غیر شما، از تو چه پنهان خالی است!

دیرو زود آمدنِ تو چه تفاوت دارد

تنِ یخ کرده ام از معجزه ی جان خالی است


سید محمدعلی رضازاده

۹۴/۰۷/۰۸
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران